محجوب
ساعت از چند هم گذشته است
چه برسد از صفر
آن هم از نوع عاشقش
...
دل تنگی امانم را بریده
«گفتم که بوی زلفت گمراه عالمم کرد...»
...
پاهایم احساس تشنگی دارند
شاید با یک جرعه رمل داغ!
و یا یک ساعت پیاده روی جدول کنار بلوار منتهی به ...!
آرام بشوند
...
گلویم هم درد می کند
خیلی وقت است که
بغضش را می خورد و دم بر نمی آورد!
...
راستی دلم هم آسمان می خواهد
و سوسوی ستاره های محرمی!
که بی هیچ مزاحمی نگاهم کنند..
...
و اشک هایی که بی اجازه
روی صورتم بدوند...
...
دلم تنگ است
همین